مثــــــل دریا

تارنمای برای دوستداران شعر ، تصنیف و ترانه های ماندگار این سرزمین اهورایی ( لطفاْ ازقلم - فونت- BLotus و یا BZar استفاده کنید )

مثــــــل دریا

تارنمای برای دوستداران شعر ، تصنیف و ترانه های ماندگار این سرزمین اهورایی ( لطفاْ ازقلم - فونت- BLotus و یا BZar استفاده کنید )

گرگ درون ( زنده یاد فریدون مشیری)

شعر: گرگ درون (بیاد فریدون مشیری و روحش لطیفش)

شاعر: زنده یاد فریدون مشیری

دکلمه: داریوش

نمی دونم این همه الهاماتو زنده یاد ( این کلمه رو از ته قلبم می گم بدون تعارف رایج) فریدون مشیری از کجا و چی میگیره. مگه میشه یک انسان اینقدر نازک اندیش و به معنی واقعی کلمه انسان باشه. ترجمه این شعر رو از وبلاگ یکی از عزیزان گرفتم و بدون هیچ ویرایشی میزارم براتون البته با ذکر منبع ( امیدوارم که منبع اصلیش باشه)

 


دانلود و مشاهده آنلاین فایل تصویری شعر با صدای زنده یاد فریدون مشیری


دانلود و مشاهده آنلاین فایل تصویری شعر با صدای داریــــوش


گفت دانایى که گرگى خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

لاجرم جارى است پیکارى بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

اى بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

 

اى بسا زورآفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

 

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک

 

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

 

هرکه از گرگش خورد دائم شکست

گرچه انسان مى‌نماید ،گرگ هست

 

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر

 

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایى مى‌کنند

 

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

 

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب



A Wise One once said 
There exists a headstrong WOLF hidden in the heart of each man 
Therefore a huge battle flows day and night between this wolf and man

The 
arm’s might is not the remedy for this wolf
The master of thought only knows this remedy

Many a time a disheveled and afflicted man
Has severely rung his wolf's neck

And at other times, the might of a praised and braved man
Has been naught but captive in his wolf's claws

He who lays his wolf to the ground
Will gradually become Pure

And he who is defeated every moment by his wolf
Though might  appear as a man, is non other than a wolf

And he who puts  up with his wolf
Will develop the wolf’s temper and trait

While  young, grab a hold of your wolf’s soul
Alas! If this wolf turns old  with you

In old age, even if you be as a lion
You will be  helpless in the battle with the old wolf

When people tear each  other up
It is in fact their wolves that lead and guide them such

When man is afflicted in such manner
Proves that the wolves are in charge

And those oppressors who are in close relationship
It is their wolves  that are each other's acquaintances

Wolves are companions in the way and men but strangers
With whom should one share this strange condition

 

منبع  (http://eluniblog89karaj.blogfa.com/post-14.aspx)

 

 

 

ریشه در خاک( زنده یاد مشیری)

قبل از این که این شعر را بخوانید باید داستان گفتن این شعر را بگوییم ؛ استاد فرمودند، سالها پیش یکی از دوستان که  با خانواده اش به آمریکا کوچ کرد از زیبای های امریکا و غرب برایم گفت و به من پیشنهاد اقامت در امریکا را کرد. استاد از دوستش یک شب وقت خواست تا در این باره فکر کند. این شعر جوابی است که استاد به دوستشان گفتند در زیر لینک دانلود فایل صوتی که استاد در امریکا این شعر را می خوانند رو گذاشتم امیدوارم لذت ببرید.

شعر:ریشه در خاک

شاعر: فریدون مشیری

 

 


دانلود مستقیم فایل تصویری شعر با صدای زنده یاد فریدون مشیری


10.2 MB


 

 تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!

 

امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

 


می تراود مهتاب(نیما)

شعر: می تراود مهتاب

شاعر: نیما یوشیج

 


 

 


می تراود مهتاب 
می درخشد شب تاب 
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک 
غم این خفته ی چند 
                    خواب در چشم ترم می شکند 
نگران با من استاده سحر 
صبح می خواهد از من 
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

 

درجگر خاری لیکن

از ره این سفرم می شکند 
نازک آرای تن ساق گلی 
            که به جانش کشتم 
                    و به جان دادمش آب 
                                 ای دریغا به برم می شکند 
دست ها می سایم 
           تا دری بگشایم 
                     بر عبث می پایم 
                                  که به در کس آید 
در و دیوار به هم ریخته شان 
بر سرم می شکند 

می تراود مهتاب 
         می درخشد شب تاب 
مانده پای آبله از راه دراز 
بر دم دهکده مردی تنها 
                   کوله بارش بر دوش 
دست او بر در، می گوید با خود: 
غم این خفته چند 
                     خواب در چشم ترم می شکند

 

 

 

دختران انتظار(شاملو)

شعر: دختران انتظار


شاعر: زنده یاد احمد شاملو


سلام دوستان  خوبم خیلی وقته که شعر جدید نگذاشتم تو وبلاگم آخه اینقدر مشغله داشتم توی این چند وقت که نشد شعری بزارم اما به سفارش یکی از دوستای گلم که خیلی دوسش دارم ، یه شعر فوق العاده از زنده یاد شاملو رو میخوام بزارم. هیچ قضاوتی راجع به مضمون این شعر نمی کنم خودتون بخونید و اگه دوست داشتید نظر بدید

 


 



دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران امید تنگ

در دشت بی کران،

و آرزوهای بیکران

در خلق های تنگ!

دختران آلاچیق نو

در آلاچیق هائی که صد سال! -

از زره جامه تان اگر بشکوفید

باد دیوانه

یال بلند اسب تمنا را

آشفته کرد خواهد...

 

دختران رود گل آلود!

دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!

دختران عشق های دور

روز سکوت و کار

شب های خستگی!

دختران روز

بی خستگی دویدن،

شب

سر شکستگی!-

در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق -

در رقص راهبانه شکرانه کدام

آتش زدای کام

بازوان فواره ئی تان را

خواهید برفراشت؟

 

افسوس!

موها، نگاه ها

به عبث

عطر لغات شاعر را تاریک می کنند.

 

دختران رفت و آمد

در دشت مه زده!

دختران شرم

شبنم

افتادگی

رمه!-

از زخم قلب آبائی

در سینه کدام شما خون چکیده است؟

پستان تان، کدام شما

گل داده در بهار بلوغش؟

لب های تان کدام شما

لب های تان کدام

- بگوئید !-

در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه ئی؟

 

شب های تار نم نم باران - که نیست کار -

اکنون کدام یک ز شما

بیدار می مانید

در بستر خشونت نومیدی

در بستر فشرده دلتنگی

در بستر تفکر پر درد رازتان،

تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-

بدرخشاند

تا دیر گاه شعله آتش را

در چشم بازتان؟

 

بین شما کدام

- بگوئید !-

بین شما کدام

صیقل می دهید

سلاح آبائی را

برای

روز

انتقام؟

 

با چشم ها- ای کاش (احمد شاملو)

شاعر: احمد شاملو

شعر:  با چشم ها

 

 

shamloo


با چشم‌ها

ز حیرت این صبح نابه‌جای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشید  چارتاق
بر تارک سپیده‌ی این روز
 پابه ‌زای،
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:

اینک
چراغ معجزه
مردم

تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
درچشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،

 

تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را

 

با گوش‌های ناشنوای‌تان
این طُرفه بشنوید
:
در نیم ‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را

 

دیدیم
گفتند: خلق نیمی
پرواز روشن‌اش را.آری

 

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
با گوش جان شنیدیم ، آواز روشنش را

 

باری
من با دهان حیرت گفتم :

ای یاوه

        یاوه

             یاوه

                  خلایق !

مستید و منگ؟!!
یا به تظاهر تزویر میکنید؟

 

از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی !

 

هر گاوگندچاله دهانی
آتش‌فشان روشن خشمی شد :

 این غول بین
که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.

 

توفان خنده‌ها...

 

خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند

که شب
از نیمه نیز بر نگذشته است

 

توفانِ خنده‌ها...

 

من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.

 

سرتاسر وجود  مرا
گویی
چیزی بهم فشرد

تا قطره‌ای به تفته گی  خورشید
جوشید از دو چشمم
.
از تلخی
  تمامی  دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

 

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساسِ واقعیتشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهوم
 بی ‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریب صداقت بود.

 

ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌ هاشان

حتی
با نان خشکشان

 

و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند

 

افسوس
آفتاب مفهوم
  بی‌دریغِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!

 

ای کاش می‌توانستم
خون
  رگان  خود را

من

قطره
       قطره
             قطره

                   بگریم     

تا باورم کنند.

 

ای کاش می‌توانستم
یک لحظه می‌توانستم ای کاش

 

بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گرد حباب
 خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.

 

ای کاش
می‌توانستم!