این شعر رو یکی از دوستام بهم داد . شعر ش خیلی قشنگه ولی من تا حالا اسم شاعرشو نشنیده بودم شاید که حتماً از کم اطلاعی منه بهتر که شعر رو بخونین و من وقتتونو نگیرم
شعر : حسرت
شاعر : بابک فیروز کوهی ؟
روز حسرت روز درد
روز بارانی روز سرد
روز اشک ریختن یک مرد
روز پرپر شدن رز زرد
روزی که امید گدایی کرد
روزی که عشق بی وفایی کرد
روزی که باد ناله کرد
روزی که اشک گریه کرد
محبت ها خار شدند
شادی ها همه زار شدند
جوانان بر سر دار شدند
دشمنان همه خبر دار شدند
یکی از نامردی می خندید
یکی از بی حرمتی می پرید
یکی با باده شوم مست بود
آن یکی در عاشقی پست بود
مادران گریه می کردند
پدران ناله می کردند
خاک مقدس سرزمین را
روی جوان در چاله می کردند
یکی می گفت مجبوریم
یکی می گفت این را میدانیم
یکی گفت حالا اسیریم
برای چه پر نگیریم
آن یکی گفت پر از عقاب آسمان
پر از شغال و گرگ بیابان
حالا که وطن نداریم
بگذار بمیرد این دل ویران
ناگهان صدا آمد چرا همت نکنیم
دست ها را تو ذست های هم نکنیم
این جمله قشنگ را
یک بچه هفت ساله گفت بکنیم
حالا چه جور را نمی دانم
من فقط شعر می خوانم
اما این را می دانم
ایرانیم و همت می رانم
شعر : خوشه اشک
شاعر : استاد فریدون مشیری
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می بندم
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
از پس پرده اشک
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است.
بی مقدمه دو تا از شعر های استاد مشیری رو براتون میارم اولی شعر مشهور کوچه است و دومی خوشه اشک . امید وارم خوشتون بیاد. اگه وقت داشتین یه نظر هم بدین. من هنوز منتظرما
شعر : کوچه
شاعر : فریدون مشیری
بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
میخوام یادادشتهای امروزمو با شعری فوق العاده زیبا از « کــارو » به پایان برسونم. شاید عده ای از شما کارو رو بشناسن ولی خیلی ها حتی اسمشو نشنیدن چون اسمش مثل شعر هاش سانسور شده. یکی از مهمترین دلیلهای که برای سانسور کارو وجود داره کفرنامه هایی هست که کارو سروده. نمخوام درباره زندگی کارو قضاوت خاصی داشته باشم اما واقعاً شعر های پر احساس و خیلی قوی سروده. امروز یکی از شهرهای کارو به نام « کارون » رو واستون میارم ولی مطمئن باشید بعداً شعر های بیشتری از کارو براتون منویسم. منتظر باشید.
راستی نظر فراموش نشه؟ نظر و نقد های شما مایه دلگرمیه منه حتماً نظر بدین چون مطمئن باشید یکی خیلی از نقدهای شما خوشحال میشه .... خیلی خیلی خوشحال میشه
شعر : کارون
شاعر : کارو
اِی مرغک بی بال و پر،
کاینسان پریش و در به در
جان میکنی در بسترِ خاموشی و آوارگی
اِی طایرِ آزادگی .... اِی طایرِ آزادگی ....
بشنو حدیثِ سوز ما،از حسرتِ دیروز ما ، تا ماتمِ امروز ما،
تا شوکتِ فردایِ ما ، فردایِ توفانزایِ ما
از بیکران و بی امان ، دریای اشکِ و خونِ ما
کارونِ ما .... کارونِ ما....
باز آسمان کشور فقر و فغان تاریک شد
توفان استعمارِ دون با سیلِ خونِ نزدیک شد
دربِ سیه چالِ ستم ، چرخید و پا در بندِ غم
با چشمِ تر ، بشکسته سر ، مامِ وطن زنجیر شد
بارِ دگر ، دریا و بر ، آشفته شد از خونِ ما
اِی شاهدِ درد و بلایِ ، روز و شب افزونِ ما
کارونِ درد آلوده و دلخسته و محزونِ ما
آخر چه میخواهد سکوت ، از این دلِ مجنونِ ما ؟
تا کی قدح بر سر کشند ، از اشکِ ما ، از خونِ ما ؟
تا کی فرو ریزد ستم ، بارانِ نکبت بارِ غم
از آسمانِ بردگی ، بر دشت و بر هامونِ ما
تا کی تند بر پودِ ما ، تارِ سیاهِ بندگی
تا کی خلد خارِ ستم ، بر پایِ سختِ زندگی
آخر دگر بیچاره شد ، این کشورِ فرتوتِ ما
کشور چرا ؟ جولانگه اعمالِ زشتِ دیگران
باغ و بهشتِ دیگران ، تابوتِ ما .... تابوتِ ما....
بس بود هر چه رنجِ ما ، شد گنج ، بهرِ دیگران
بس بود هر چه خونِ ما ، شد رنگِ رویِ دیگران
زحمت بسویِ ما همه ، رحمتِ بسویِ دیگران
ذلت بکویِ ما همه ، عزّت بکویِ دیگران
بس غنچه هایِ زندگی ، پامال شد ، پژمرده شد....
پژمرده شد ، پامال شد ، بس نالة بی خانمان
از بیکران تا بیکران
بانگِ جرسها ناله شد ، از کاروان تا کاروان ....
از کاروان تا کاروان ، بانگِ جرسها ناله شد
از قطره هایِ خونِ ما ، قلبت برنگِ لاله شد
تا رشتهِ آزادگی ، در قلبِ میهن پاره شد
تا طایرِ آزادگی ، بی بال و پر آواره شد
تا بشکند امواج تو ، صحرا به صحرا ، صف به صف
پیگیر و بی پروا همه ، سنگر به سنگر جان به کف
قلبِ حریصِ دشمنانِ پست و آدم خوار را
از چهرة زیبایِ خود نابود کن زنگار را
بشکن سکوتِ تار را .... بشکن سکوتِ تار را ....
ای طایرِ آزادگی .... پر باز کن ، پر باز کن....
کارون صدایت میزند ، پرواز کن .... پرواز کن....
همراه با کارون ما ، فریاد کن.... فریاد کن....
با دشمنِ بیدادگر ، بیداد کن .... بیداد کن ....
تا وارهند از قیدِ بند ، این مردمِ محنت زده
تا پایة ظلم و ستم ، ویران شود در شهر و دِه ....
این شعر برای انوایی که فرهاد گوش میدند آشناست. این شعر بسیار زیبا رو ترانه سرای معروف « شهیار قنبری» سروده و با صدای دلنشین فرهاد مهراد همراهی شده. اسم این اثر « نجوا» ست . اونایی که با صدای فرهاد آشنان این شعر تو ذهن خودشون با صدای فرهاد نجوا کنند
شعر : نجوا
شاعر : شهریار قنبری
خواننده : زنده یاد فرهاد مهراد
رُستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و
تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دمِ مرگ؛ از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادنِ عشق
روی دارِ قالی
بی سبب حتی ؛
پرتاب گلِ سرخی را ترسیدیم
خواندنیها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکلِ سرودن را در معبرِ باد
با دهانی بسته وا ماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو امّا در میدانها
اینک، به اندازه ما می خوانیم
ما به اندازه ما می بینیم
ما به اندازه ما می چینیم
ما به اندازه ما می گوییم
من و تو کم نه؛
که باید شبِ بیرحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه و کم نه و
که میباید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شبِ این جنبش
نبضِ آدم باشیم.