شعر :دشت
شاعر : فریدون مشیری
در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .
نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .
شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !
روزگاران گشت و .... گشت :
داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .
یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
” یاد باد آن روزگاران یاد باد “
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !
آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،
جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟“
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
- خاک ، خون نوشیده است !
شعر : سفر بخیر
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی
تصنیف گر : زنده یاد ایرج بسطامی
"به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
"دل من گرفته زینجا,
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
" همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم... "
-"به کجا چنین شتابان؟"
" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم... "
-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,
به شکوفه ها, به باران,
برسان سلام ما را.
شعر : نیاز ( نماز)
شاعر : شهیار قنبری
خواننده : فریدون فروغی
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره
رنگ چشای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهرِ تو تلخی زندون رو به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل ِ خواب ِگل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم اگه بی تو باشم جون میکنه
تو مثل ِ وسوسهِ شکارِ یک شاپرکی
تو مثلِ شوقِ رها کردنِ یک باد بادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند
اگه مردهایِ تو قصه بدونند که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازند
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
شعر : اشکی در گذرگاه تاریخ
شاعر: فریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ ، آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پشتِ بیشهها
یهِ پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
یهِ شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تک درختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دَستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«- عمو یادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
مستیم و هشیار
شهیدایِ شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدایِ شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد ....