ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
شعر: درد عشق و انتظار ( سراب آرزو)
شاعر: تورج نگهبان
خواننده: ایرج بسطامی
این آهنگ رو چند روز پیش که تو یک سفره خانه سنتی بودیم گوش دادم، خیلی لذت بردم از این تصنیف. البته تصنیفی که گوش دادم با صدای بهرام حصیریبود، خودم هم تعلق خاطر بیشتر به تصنیف بهرام حصیری دارم ، اما به رسم امانت نام تصنیف گر اولیه این شعر را گذاشتم. مطمئنم به دل شما هم میشنه خیلی زیباست هم شعرش هم صدای شادروان بسطامی.
درد عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی
از رهگذری محنت بین
دیدم که گذر می کردی
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
منم چو چشمه سرابم
چو نقش آرزو بر آبم
همچو قصه و فسانه ام
بلرزدم زدل نسیمی
به وقت زندگی حباب
در زمان بی نشانه ام
آرزو، آرزو، ای سراب بی کران
ای امید بی نشان
ای که شعله های تو آتشم زند به جان
عشق من بود گناه من
منم عاشق منم رسوا
بار غم به دل نشسته ای
منم عاشق منم شیدا
مرغ بال وپر شکسته ای
چرا از ما تو
ای زیبا
رشته ی الفت گسسته ای
نمی پرسی
ز حال ما
فارغ از این حال خسته ای
جز به دل مشتاقش غم آهی نمی سازد
آن که ندارد سوزی دیوانه نمی سازد
سوز دل بود گواه من
منم چو چشمه سرابم
چو نقش آرزو بر آبم
همچو قصه و فسانه ام
بلرزدم زدل نسیمی
به وقت زندگی حباب
در زمان بی نشانه ام
شعر: دریای نگاه
شاعر: فریدون مشیری
به چشمان پریرویان این شهر،
یه صد امید می بستم نگاهی ،
مگر یک تن ازین نا آشنایان ،
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی - به امیدی که این اوست –
نگاه بیقرارم خیره می ماند ،
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان ،
امیدم را به چشمانم نمی خواند !
غریبی بودم و گم کرده راهی ،
مرا با خود به هر سویی کشاندند ،
شنیدم بار ها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند !
ولی من ، چشم امیدم نمی خفت .
که مرغی آشیان گم کرده بودم
ز هر بام و دری سر می
کشیدم
به
هر بوم و بری پر می گشودم.
امید خسته ام از پای ننشست ،
نگاه تشنه ام در جستجو بود.
در آن هنگامه دیدار و پرهیز ؛
رسیدم عاقبت آنجا که او بود !
" دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس "
ز خود بیگا نه ، از هستی رمیده ،
ازین بیدرد مردم ، رو نهفته ،
شرنگ نا امیدی ها چشیده ،
دل از بی همزبانی ها شکسته ،
تن از نا مهربانی ها فسرده ،
ز حسرت پای در دامن کشیده ،
به خلوت ، سر به زیر بال برده ،
" دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس " ،
به خلوتگاه جان ، با هم نشستند ،
زبان بی زبانی را گشودند ،
سکوت جاودانی را شکستند .
مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست ؟
چه گویم ؟ از که گویم ؟ با که گویم؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست.
به آن لب تشنه می مانم که - نا آگاه
به دریای در افتد بیکرانه ،
لبی ، از قطره آبی ، تر کرده ،
خورد از موج وحشی تازیانه !
مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید .
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید !