مثــــــل دریا

تارنمای برای دوستداران شعر ، تصنیف و ترانه های ماندگار این سرزمین اهورایی ( لطفاْ ازقلم - فونت- BLotus و یا BZar استفاده کنید )

مثــــــل دریا

تارنمای برای دوستداران شعر ، تصنیف و ترانه های ماندگار این سرزمین اهورایی ( لطفاْ ازقلم - فونت- BLotus و یا BZar استفاده کنید )

تســــــاوی ( خسرو گاسرخی)

شعر : تساوی

شاعر :  شادروان خسرو گلسرخی

 

GOLSORKHI

 

معلم پای تخته داد می زد

 صورتش از خشم گلگون بود

 و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
 

ولی ‌آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری رانشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست
 

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند

و او پرسید

گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز

یک با یک برابر بود
 

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

 

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آن که صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود

اگریک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
 

یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
 

یک با یک برابر نیست

 

نظرات 7 + ارسال نظر
یک دوست سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 12:34

سلام مثل همیشه عالی بود

مرسی دست درد نکنه ایشالله همیشه سبز و سلامت باشی.
راستی اسم شاعر و خواننده شعراتو بنویس.
بازم مرسی

یک دوست سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 12:36

پا به پای من آمدی. لحظه تا لحظه با من بودی. با هم به این جاده قدم گذاشتیم.

نمی دانستیم به کجا می رویم. نمی دانستیم تا کی با هم خواهیم ماند.

برای من خسته ، تنها مهم بودن تو بود...

می خواستم تو باشی و عاشقانه ترین لحظه ها باشد. خواستم تو باشی و ناب ترین واژه های احساس باشد. باران باشد...

من و تو با هم راهی این جاده شدیم و من آنقدر از حضورت سرمست بودم که زمان را گم کردم. مکان را جا گذاشتم!

نگاهت شوق را شعله ور می کرد و شعله ی شوق ، سرمای این جاده را محوکرده بود.

بودنت آنقدر دلگرمم می کرد؛ آنقدر به من شجاعت ارزانی می داشت که هراس هیچ ناشناخته ای را راهی نبود.



نمی دانستم داستان به این جا که می رسد، جاده به نرسیدن و نرسیدن و نرسیدن وصله می خورد!

نمی دانستم که گرمای دستانت را چه زود پیچ و خم جاده، دور می کند. سرد می کند.

نمی دانستم به این جا که می رسد راه دوتا می شود و تنهایی تا ابد ادامه می یابد!

می خواهم بایستم. قدمی جلوتر ، جادوی ناشناخته ی این جاده مــا بودنمان را تا ابــد بیگانه می کند برای تمام لحظه های پیش رو...

من هرگز نمی دانستم قسمت زیبای ما نرسیدن خواهد بود.

چشمانم را به چشمانت می دوزم. دوباره شجاعت وجودت عاشق تر از همیشه می کند مرا...

قلبم می لرزد. اشکی جاری می شود و دنیایی سیاه می شود. بار دیگرنا شناخته ای پیش روی من است. اما خوب می دانم که این بار تا ابد در سیاهی چشمانت زندانی شده ام.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 12:40

قدم اول : بخوان به نام پروردگارت که آفرید تو را .

دلخونه ات قشنگه
یه ارامش خاصی داره
ممنونم که منو هم تو این دلخوه پذیرفتی

ر.روشن یکشنبه 23 مرداد 1390 ساعت 20:33 http://obur.blog.com

یک با یک برابر نیست...

hassan دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 22:20 http://downloadariaye.mihanblog.com/

فوق العاده قشنگ بود دمتون گرممممممم
کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود...
اونکه تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود...
کاش توی قصه های شب برق ستاره کم نبود...
تو قصه جن و پری دلهره دم به دم نبود...
مادربزرگ قصه ها شو بالای تاقچه جا می گذاشت...
یک عاشق تازه نفس تو شهر قصه پا می گذاشت...
قصه های قدیمی رو یک جور تازه می نوشت...
آدم و حوا رو دوباره می گذاشت برن توی بهشت...

آزاده یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 03:05

خیلی تصادفی دنبال یک شعر بودم اما از این وبلاگ سر درآوردم.مجموعه ای دلنشین است اینجا و من غرق در سرزمین عجایب هستم.سرزمین اشعار و دلنواخته های ناب.

شاد باشید

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 18:04

شعر خیلی زیبایی بود
اولین بار که این شعر رو داییم برام خوند شاید ۱۰ _۱۲ ساله بودم خیلی از قسمتاشو فراموش کرده بودم حالا بعد از ۲۰ سال دوباره پیداش کردم و رفتنم به سالهای بچگی.
پاینده باشی.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد