شعر: ناله زنجیر
شاعر: هوشنگ ابتهاج(ه-الف-سایه)
او در ۲۹ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.ابتهاج سرپرستبرنامه گلها در رادیوی ایران، پس از کناره گیری داوود پیرنیا و پایهگذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود.تعدادی از غزلهای او توسط خوانندگان ترانه اجرا شدهاست.ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری با اشاره به همان روابط عاشقانهاش با گالیا سرود.وی هم اکنون در آلمان زندگی میکند.
گفتمش:
” شیرین ترین آواز چیست؟ ”
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره
قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
گفتمش:
” آنگه که از هم بگسلند … ”
خنده تلخی به لب آورد و گفت:
” آرزوئی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست.
و
آن طلائی زورق خورشید را
صخره
های ساحل مغرب شکست!…
”
من
به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در
دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
” بنگر در این دریای کور
چشم هر
اختر چراغ زورقی است!
”
سر
به سوی آسمان برداشت گفت:
” چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن
این شب نیز دریایی ست ژرف.
ای
دریغا شبروان کز نیمه راه
می
کشد افسون شب در خوابشان… ”
گفتمش:
” فانوس ماه
می دهد
از چشم بیداری نشان… ”
گفت:
” اما در شبی این گونه گنگ
هیچ
آوایی نمی آید به گوش.. ”
گفتمش:
” اما دل من می تپد
گوش کن
اینک صدای پای دوست! ”
گفت:
” ای افسوس در این دام مرگ
باز
صید تازه ای را می برند
این
صدای پای اوست!… ”
گریه ای افتاد در من بی امان
شعله
ای در چشم تاریکش شکفت
جوش
خون در گو نه اش آتش فشاند
گفت:
” لبخندی که عشق سربلند
وقت
مردن بر لب مردان نشاند.
”
من ز جا برخواستم بوسیدمش.
چند سالیه قبل نوروز این شعر و ترانه بوی عید فرهاد نا خودآگاه به ذهنم میرسه امید وارم خوشتون میاد چند بیت انتهایش فوق العاده هست با دقت بخونین
شعر: بوی باران
شاعر: زنده یاد مشیری
تصنیف گر: استاد شجریان
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه
های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک
بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های
نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که
میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمیپوشی به کام
بادهء رنگین نمینوشی
ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید
تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با
نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از
بهار …
گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …
شاعر: احمد شاملو
شعر: با چشم ها
با چشمها
ز حیرت این صبح نابهجایخشکیده
بر دریچهی خورشید چارتاق
بر تارک سپیدهی این روز پابه زای،
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
اینک
چراغ معجزه
مردم
تشخیصِ نیمشب
را از فجر
درچشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از کیسه
تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوشهای
ناشنوایتان
این طُرفه بشنوید:
در نیم پردهی
شب
آواز آفتاب را
دیدیم
گفتند: خلق نیمی
پرواز روشناش را.آری
نیمی به
شادی از دل
فریاد برکشیدند:با گوش جان شنیدیم ، آواز روشنش را
باری
من با دهان حیرت گفتم :
ای یاوه
یاوه
یاوه
خلایق !
مستید و
منگ؟!!
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز
مانده دو دانگی.
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی !
هر
گاوگندچاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد :
این غول بین
که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.
توفان خندهها...
خورشید
را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز بر نگذشته است
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
سرتاسر
وجود مرا
گویی
چیزی بهم فشرد
تا قطرهای
به تفته گی خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخی تمامی دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به
آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساسِ واقعیتشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریب صداقت بود.
ای کاش
میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان خشکشان
و
کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند
افسوس
آفتاب مفهوم بیدریغِ عدالت بود و
آنان به
عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!
ای کاش
میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای
خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
شعر: قصیده ۲۰۰۰
شاعر : شادروان مجتبی کاشانی (م- سالک)
دیدم فصل امتحانات هست دیدم بی مناسبت نیست این شعر از مجتبی کاشانی بزارم. مردی که واقعاْ میخواست دیدگاه خودباوری رو در تمام ایرانیها زنده کنه واقعآ روحش شاد . من که ندیدمش ولی شیفته جملاتش شدم به امید سرفرازی تمامی ایرانیان در جای جای دنیا.این شعر طولانی هست اما بسیار شیرین من که واقعاْ دوسش دارم باعث یه سری تحولات تو زندگیم شد.
نیوتن می آسود
در پناه سایه در زیر درخت
ناگهان سیبی افتاد زمین
نیوتن آن را دید
سپس از خود پرسید
که چرا سوی هوا پرت نشد
اکتشافات جهان
اتفاقات بود که چنین میافتاد
که کسی می فهمید
و به ما می فرمود که چه چیز چه پیامی دارد
و چه رازی دارند آیات خدا
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
درپی گم شدن کشتی در یک دریا
یا کسی در صحرا
یک کسی می فهمید که کجا آمریکاست
یا کجا غار علیصدر، یا کجا قطب شمال
یک کسی می فهمید
که بخار قدرتی دارد، نیز
و کسی می فهمید چه گیاهی چه شفایی
و چه دردی چه علاجی دارد
یک کسی می خوابید در زیر درخت
نیوتن یا داود
گیو یا گالیله،
ترزا یا مریم
و علی یا عیسی
از عدن یا نروژ
اهل ایران یا هند
مصر یا گرجستان
از پرو یا گینه
و فرو می افتاد
یک گلابی یا سیب
و ترنج و انار...
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نگوییم کسی می گوید
یکی کسی در جایی
که زمین می چرخد
به جهانی می گفت
گرد خورشید و بر محور خویش
و اگر گالیله توبه کند
و بگوید که ـ با تهدید ـ نخواهد چرخید
باز خواهد چرخید
آری و زمین توبه نخواهد کرد
خواهد چرخید
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نفهمیم کسی می فهمد
هیچ کس منتظر مهلت خمیازه ما نیست
گلم
هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سالها می گذرند
و تو در قرن خودت می خوابی
قرن آدم ها هر لحظه تفاوت دارد
قرن ها گاه کوتاهتر از ده سالند
گاه صدها سالند
قرن ها می گذرند
و تو در قرن خودت می مانی
ما از این قرن نخواهیم گذشت
ما از این قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که کسان دگری ساخته اند
هیچ پروازی نیست
برساند ما را به قطار دو هزار
و به قرن دگران
مگر انگیزه و عشق
مگر اندیشه و علم
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
قرن ها گرچه طلبکار جهانیم ولی
ما بدهکار جهانیم در این قرن چه باید بکنیم
هیچکس گاری مار را به قطاری تبدیل نکرد
هیچکس ذوق و اندیشه پرواز نداشت
هیچکس از سر عبرت به جهان خیره نشد
هیچکس از سفری تحفه و سوغات نداشت
من در این حیرانم
که چرا قافله علم از این جا نگذشت
یا اگر آمد و رفت
پدرانم سرگرم چه کاری بودند؟
بر سر قافله سالار چه رفت
و اگر همراه این قافله گشتند گهی
برنگشتند چرا؟
ما چه کردیم برای دگران
و چرا از خم این چنبره بیرون شدیم
نازنین
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگر هم خوابید
بتوانی آن را تنظیم کنی
کوک کنی
برسانی خود را به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست که آن را موجی
بکشد تا ساحل
و در او مرواریدی باشد
غلطان،
نایاب
هیچ صیاد زیردستی نیز
باز بی تر و تقلا
ماهی کوچکی از دریای صید نکرد
بخت از آن کسی است
که به کشتی رود و به دریا بزند
دل به امواج خطر بسپارد
و بخواهد چیزی را کشف کند
و بداند که جهان پر آیات خداست
بشنود شعر خداوندی را در کار جهان
و ببندد کمرش را با عزم
و نمازش را در مزرعه
در کارگهی بگذارد
و مناجات کند با کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد در زیر سرش
و ببیند در خواب
حل یک مسئله را
باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود
ابن سینا
پاستور
گراهام بل
رازی
و ادیسون
ادیسون
و ادیسون
بشود
بخت از آن کسی است
که چنین می بیند
و چنین می فهمد
و چنان جام پری می نوشد
و چنین می کوشد
بخت از آن سیبی است
که در آن لحظه فتاد
و از آن نیوتن
که به آن اندیشید
و در آن راز بزرگی را دید
خوش به حال آن سیب
خوش به حال نیوتن
شعر: آوار
شاعر: شهیار قنبری
خواننده: شادروان فرهاد مهراد
تو هم با من نبودی،یار!
مثل من با من
و حتی مثل تن با من!
تو هم با من نبودی،
آنکه می پنداشتم
باید هوا باشد!
و یا حتی
گمان می کردم این تو،
باید از خیل خبر چینان جدا باشد
تو هم با من نبودی!
تو هم با من نبودی!
آنکه ذات درد را،
باید صدا باشد!
و یا با من،
چنان همسفره شب،
باید از جنس من و عشق و خدا باشد
تو هم مومن نبودی،
بر گلیم ما
و حتی،
در حریم ما...
ساده دل بودم
که می پنداشتم،
دستان نا اهل تو باید،
مثل هر عاشق رها باشد
تو هم با من نبودی
تو هم با من نبودی!
یار!
ای آوار!
ای سیل مصیبت بار!